از بند و زنجیرش چه غم آنکس که عیاری کند
حافظ
گـذشـتـن از پوسته دین و رسیدن به لبّ و لبابِ مکتب انبیا، در گرو معرفت والاتر و جان پاکتر و عشق برتر به (هستى آفرین) است.
در مکتب وحى، آنچه بیشترین و بالاترین جایگاه ارزشى را دارد، (عشق به خدا) است. این محبّت، از مـعرفت سرچشمه مى گیرد و آن که خدا را شناخت، در او فانى مى شود و محبّت آن محبوب ازلى و ابـدى، سـلطـان اقـلیـم وجـودش مـى شـود و اوست که فرمان مى راند و عبد، عاشقانه و مشتاقانه اطاعت و امتثال مى کند.
بـعـد عـرفـانـى دیـن، دلدادگـى ویـژه اى اسـت کـه مـیان بنده و خالق پدید مى آید و نتیجه آن، (صـبـر)، (رضـا)، (تسلیم)، (شوق)، (اخلاص)، (یقین)، (اطمینان نفس)، (قرب به حق)، و این گـونـه جلوه هاى مقدس است. در سایه این تجلّى الهى است که بنده، خودى نمى بیند و جز (او) را نمى شناسد و جز (پسند) او را نمى جوید.
عـاشـورا، بـه جـز بـُعـد حـمـاسـى و ظـلم سـتـیـزى و قـیـام بـراى اقـامـه عـدل و قـسط، بعد عرفانى دارد و متعالى ترین درسهاى عرفان ناب را مى آموزد و جز در کربلا و صحنه هاى الهام گرفته از عاشورا ـ کجا مى توان تلفیق حماسه و عرفان را یافت ؟
بـرخـى از مـؤ لّفـان و مـقـتـل نـویـسـان هم که به حادثه عاشورا پرداخته اند، یا شاعرانى که عـاشـورا را بـه نـظم کشیده اند (همچون عمّان سامانى در گنجینة الاسرار) از بُعد عرفانى به ایـن حـمـاسـه نگریسته اند. پیام عرفانى عاشورا نیز، راه و رسم سلوکِ خداپسندانه و منطبق با (خط پیامبران و امامان)را بیان مى کند و خطّ بطلانى بر عرفان صوفى منشانه ودور بودن از صحنه حق و باطل و عمل به تکلیف اجتماعى است.چگونه میتواند انسان، خویشتن راستین و متعال خویش را بپرورد و طرح الهی خلقت خویش را که در تقدیر وجودی او و امکانات اعجازآسای فطرت اوست، در خود تحقق بخشد؟
وانگهی چگونه میتواند خود را در برابر این هجوم بیامان «ضدانسانها» که از چهارسو، وی را در زیر ضربههای پنهان و آشکارشان گرفتهاند و هرچه میگذرد قویتر و بیشتر و زبردستتر میشوند و انسان هرچه بالاتر میرود، خطر سقوطش بیشتر میشود، حفظ کند؟ خودِ انسانی خود را از یاد نبرد؟گم نکند؟ ماهیتش دگرگون نشود؟ و خطر امروز بشریت، سیل و طاعون و قحطی و آبله نیست؛ خطر مرگ نفوس بیشمار نیست، خطر امروز بشریت، خطر «بشریت» است! تغییر ذات و نوعیت متعالی انسان است. انسانیت در معرض شیء شدن است؛ نیست شدن است،
نه انسانها! انسانیت [در] خطر مرگ نفس است، نه نفوس!
و بالاخره چگونه میتواند این از خود بیگانه، جنزدهی پول و زور و ماشین و شرک و وهم طبقه و نژاد و استبداد و نظام و زندگی؛ این گرگشده یا روباه، یا موش، یا میش؛ این مسخشده در دنیا یا آخرت، این - بههرحال و بههرشکل – از انسان بهدر شده، و با آن پاک غریبه شده، خود را باز کشف کند؛ به خویشتن فطری خویش بازگردد؛ «خود شود»؟
میخواهم بگویم با توحید! اما دامنهی بیانتها، سنگینی بار معنا و شگفتیهای شگفتی که در این کلمه هست - کلمهای که بهاندازهی تمامی وجود؛ سنگین، غنی و سرمایهدار است – کلمات را از بار کشیدن وی عاجز میکند و زبان حقیرتر از آن است که - بیآنکه آن را ناقص، سطحی و سخت فقیر سازد – بتواند از آن سخن گوید.
"اسلام شناسی/ دکتر علی شریعتی"